چند وقتیست برگ ریزان خاطره هایم امان به آرامش قلبم نمی دهد...
چند وقتیست که دیگر گویی قلبم با با قلمم قهر است...هر چه می سوزد و می سازد و می خندد و می گرید، به قلمم هیچ نمی گوید... فقط... مظلومانه... رویش را برمی گرداند و از پنجره قاصدک ها را رصد می کند...
امروز تصمیم گرفتم از پشت پنجره دل بکنمو قدری با قلبم و دفترم آشتی کنم... خواستم دست دلم را بگیرم و با خودم ببرم و روی این برگ های زرد و نارنجی فروریخته از افکار پاییزی ام، زیر درخشندگی آفتابِ غروبِ دلواپسی هایم قدم بزنیم و قدری شاعر شویم... می خواهم کمی دلم را قلقلک بدهم بلکه کمی بخندد... طفلی خیلی درهم و ناراحت است... انگار چند وقت است چیزی در ذهنش ذق ذق میزند و آزارش می دهد...
بین خودمان بماند اما می دانم چه مرگش شده!!
تازگی ها زیاد تلویزیون می بیند و پیامرسان سر میزند...
بگذار راحت تر بگویم: زیاد به آن خانه ی مکعبیِ سیاه رنگ که در مانیتور رایانه و تلویزیون خودنمایی می کند چشم می دوزد... و با آن گنبد سبز رنگ زیبا درد دل می کند...
زیاد در هوایش بارانی می شود...
حتی گاهی آنقدر در برگ ریزان خاطره هایش غرق می شود که می ترسم دستی دستی از دست برود...
.
.
.
دل نوشت:
یادم نمی رود زیر ناودان طلا، آن شبفیروزه ای، آن آغوش نیلوفری و آن بوسه ی ارغوانی ات را...
یادم نمی رود روضه ی منوره، صوت ملکوتی و گریه هایت را م ا د ر ... گفتی بیا، آنجا بودی، حست کردم، حتی شاید دیده باشمت... آن شبِ زیبا در خوابم... یا آنجا گوشه ی بقیع وقت مدهوشی ام... نمی دانم شایدم درد دوری ات به سرم زده و دیوانه ام کرده است! اما مادرم بدان آن دیوانگی و آن زجه زدن ها را خیلی دوست داشتم...
آن لحظه های خمار و مه آلود و آن گریه های بی تاب و بی قرار و آن بی هوشی و آن مدهوشی ها را خیلی دوست داشتم... دلم عجیب هوای بین الحرمین مدینه را کرده است... همان جایی که آرزو می کردم ای کاش می شد با چشم هایم قدم بردارم نه با پاهایم... آخر شاید آنجا که من پا می گذاشتم روزی سجاده ی امام حسین پهن میشد و پیشانی بلندش بر خاک عبودیت و بندگی می سایید... یا جلسات نورانی سخنرانی امام صادق بود... شاید هم قامت تو را مادرم... از همین خیابان تنگ و خشت گلی شوهر عزیزت بر دوش کشید... یا پیکر حَسَنَت را از همینجا تا به بقیع تیر باران کردند... آن در و دیوار... آن زمین... آن خاک...
...آخ...
دوباره قلب افکارم تیر می کشد...
این روزا در دلم برگ ریزان خاطره هاست...
دلم کمی آغوشت را می خواهد مادر...
کمی اشک به اشک، سبحان الله سبحان الله، همراهی کردن با تو را...
کمی آرامشت را...
کمی خودت را...
خودِ خودِ خودت را...
بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند
قدمی رنجه کن از مهر به مهمانی من!!
.
.
.
زجه نوشت:
این روزها حال و هوای نگاهم ابری و دلم بارانی ست...
من مادرم را می خواهم...
مادری که می گویند مادر سادات است ولی من قبول ندارم...
البته حق دارند، آنها که نمیدانند چطور برایم مادری کردی!!
تو خودت دوباره مرا به دنیا آوردی...
دوباره زنده ام کردی...
.
.
.
عجب نوشت:
می خواستم قلبم را ببرم بخندانم و روحیه اش را عوض کنم اما...
نخندید اما روحیه اش عوض شد...
سبک شد...
مضطر نوشت:
التماس دعا م ا د ر