سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسی که دانشی را زنده کرد، نمی میرد . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :2
بازدید دیروز :7
کل بازدید :45423
تعداد کل یاداشته ها : 27
103/2/7
2:56 ص

چشم های پف کرده ام را آرام می گشایم... رو به رو را درست نمی بینم... همه چیز خیس به نظر می رسد... دستم را دراز می کنم تا دستمالی دیگر بردارم، جعبه ی دستمال کاغذی خالی ست... آهی می کشم و انگشت هایم را روی چشمانم می کشم و خیسی اش را کم می کنم... به سختی می نشینم و به روبرویم زل می زنم. خاطرات شب گذشته را در ذهنم ورق می زنم... جز اشک های پی در پی و درد قلبم چیزی به خاطر ندارم... ساعت نزدیک پنج و نیم است. می خواهم از جایم بلند شوم... دست یادم می خورد به شیشه ی سبزرنگ عطری که بر بالین ذهنم جا خوش کرده است. با احتیاط برش می دارم و دوباره سینه ام را برای لحظاتی از عطر خاطره هایم پر می کنم...

فراموش کردن را خوب بلدم... دوباره خودم را می زنم به دنیای بی خیالی ...

شیر آب را باز می کنم و صورتم را می شویم... و به روی خودم لبخند می زنم... سرم را بلند می کنم و به دنبال ماه آسمان را می کاوم، اما پیدایش نمی کنم...

سجاده ی ترمه ی آبی رنگم را پهن می کنم و چادر سفید گل آبی ام را بر سرم می زنم... هنوز کسلم... می نشینم پای سجاده و دعای معراج را می خوانم، سبک می شوم و بیدار... نمازم که تمام شد تسبیح آبی رنگم را در دست هایم می گیرم... اندکی نگاهش می کنم... ذکر ها را یکی یکی بر لبم می آورم... دیگر نگاهم را بیش از این به تسبیح نمی دوزم... سرم را بلند می کنم و به گوشه ی سقف زل می زنم... دوباره بغضم می ترکد و شروع می کنم به صدا زدنت... آنقدر صدایت می زنم تا گنجشک ها با من هم صدا می شوند... صدای گنجشک ها که در می آید؛ سرم را می گذارم بر خاک بندگی ات... سه بار شکرت را می گویم و بعد آنقدر در آرامشت حل می شوم که وجودم دوباره از عطر خاطرات میهمانی ات پر می شود. درب شیشه ی عطر سبز رنگ خاطراتم را دوباره می گذارم... سرم را کنار مُهر خوشبوی کربلا، روی سجاده ام بر زمین می گذارم... انگار می کنم سرم را روی پاهایت گذاشته ام. مثل همیشه موهایم را نوازش می کنی و بوسه ای بر سرم می زنی...

دیگر قلبم درد نمی کند...

چشم هایم را می بندم، وقتی در آغوش توام، دیگر همه ی ثانیه های زندگی ام به این ثانیه های کوتاه حسادت می کنند... انگار که چشم ندارند ببینند دمی در آغوش پر مهرت باشم... دوباره ثانیه ها هجوم می آورند و آن لحظه های دوست داشتنی را از من می گیرند... الهی بمیرند این ثانیه های حسود...

روزی دیگر آغاز می شود و من باز بی صبرانه در انتظر شبی دیگرم...

 

 پی نوشت: منظورم از خاطرات میهمانی... خاطرات ماه رمضان است.


91/5/30::: 6:3 ع
نظر()
  
  

تا حالا دقت کرده اید به حال این عاشق ها؟! عاشق ها وقتی می رسند به عشقشان اول مدام پیامک بازی می کنند، هر چقدر همدیگر را می بینند و هر چقدر با هم حرف می زنند خسته نمی شوند. گاهی آنقدر با هم حرف می زنند که خودشان هم گذر زمان را حس نمی کنند... اما... بعد از مدتی که از زندگیشان می گذرد... آنقدر با هم احساس نزدیکی و یک روح بودن می کنند که حتی وقتی همدیگر را نگاه می کنند یا نه، حتی وقتی طرف مقابل دارد فکر می کند عاشقش راحت می فهمد در دل و فکر عشقش چه خبر است؟!

دیگر کمتر با هم حرف می زنند... تا معشوق بخواهد حرف بزند، عاشق از چشمهای معشوقش همه چیز را خوانده است...

دیگر از آن به بعد همه اش نگاه است، نگاه عاشقانه...

دیشب که شب 27ام ماه نورانی خدا بود... دیگر حس می کردم حرفی ندارم با معشوقم بزنم... حس می کردم خودش از اشک های بی امانم و التهاب درونم می فهمد چه میخواهم و مطلوب دلم چیست...

دوست داشتم فقط نگاهش کنم... آنقدر نگاهش کردم و اشک ریختم و روضه ی فاطمه خواندم که...

سابق وقتی زیاد گریه می کردم برای مدتی اشک هایم ته می کشید... سبک می شدم!!

اما الان هر چقدر بیشتر گریه می کنم ته وجودم، ته قلبم، آتشی بلوا می کند که کل وجودم را خاکستر می کند... الان دیگر وقتی گریه می کنم گریه ام بند نمی آید تا خوابم ببرد...

یعنی خدا دیشب به من نگاه کرد؟ یعنی در چشمان عاشقم خواند که چه دردی دارم؟ بغض های بی امانم و گریه های بی صدایم را دید؟ دانه دانه ی اشک هایم را شمرد؟ من از کجا بفهمم؟ خودت جوری نشانم بده که مرا دیده ای و به بنده ات توجه کرده ای... می دانم اشکال کار از عاشقی من است... اگر عاشق واقعی بودم، از چشم هایت می فهمیدم که مرا فهمیدی ولی...

آخ که چه کودنم من! من کجا و عشق تو کجا؟

همه ی کارهایی که دیشب کردم یک جور دست و پا زدن بود خدا... که بیایی و دستم را بگیری و از باتلاق تنهایی و بی کسی و غربت و غفلت نجاتم بدهی و با عشق خودت اجینم کنی...

تا خرخره در گل گیر کرده ام خدا... کمکم کن...

خودت می دانی که فقط امیدم تویی... به جان عزیزت دیگر از همه بریده ام... به تو وصلم... پاره نکن رشته ی الفت مرا... من به جز تو کسی را ندارم... من جز تو پناهی ندارم... خودت در آغوشت آرامم کن. فقط تو می توانی این دل را آرام کنی...بسم الله

 


91/5/26::: 4:36 ع
نظر()
  
  

 

تصمیم گرفته بودم چند روزی قلم احساسم را زمین بگذارم... می خواستم نه با قلم احساس با زبان احساسم با خدا حرف بزنم. نه این دفتر و نه این قلم دیگر تاب بی تابی های قلبم را نداشت. پر شده بودم از خالی لحظاتی که چشم در چشمان خدا حرف بزنم... گاهی لازم است برای از نو شروع کردن، هر چه ساخته ای... چه زیبا چه زشت همه را فروبریزی و از نو بچینی... گاهی برای نو شدن باید متحول شوی. من برای نو شدن قلبی تازه می خواستم. قلبی بدون مهر کسانی که لیاقت مهرورزی ندارند... آخر می دانی؟ تنها کسی که لایق قلب انسان است خود خداست. ولی خب انسان است و شیطان و وسوسه های دروغین قلبی که وجودش را غبار غفلت گرفته است...

وقتی می خواهی پوست مرغ را بکنی آن را در آب جوش می اندازی و پوستش را جدا می کنی. چون پوست و گوشت طوری به هم چسبیده اند که جدا شدنشان ناممکن نه... دشوار است.

این چند شب قلبم را در جوش نگاهت انداختم تا هر چه مهر غیر توست را از آن بشویم...

قلبم سوخت خدا... دردم گرفت... گریه کردم... زار زدم... مردم و زنده شدم... آوار شدم بر سر هر چه احساس دروغین و هر چه آدم های بی مهر بود...

همه را زیر سکوت خیسم زنده به گور کردم...

خدایا از خودت می خواهم هیچکس از زیر این آوار سالم بیرون نیاید...

قلبم قربانی یک لحظه ی نگاهت...

تو فقط مرا ببین... همین.


91/5/24::: 12:49 ص
نظر()
  
  

لیله القدر است امشب... می خواهم پنجره های رو به سویت را یکی یکی باز کنم، می خواهم نسیم مهربانیت را بر صورتم حس کنم، می خواهم چشم هایم را ببندم... این چشم ها آلوده اند... این دست ها آلوده اند... این پاها نیز... وجودم لیاقتت را ندارد... چه دارم که بیاورم به پیشگاهت؟... چه رویی دارم که چشم بگشایم؟ این جسمم که دیگر خیلی فاسد شده، ذره ای از روحم سالم مانده ، آنهم که عشق مادرمان(1) نگذاشت فاسد شود... با همان یک تکه ی روحم پیشت می آیم. من که منی نیستم.

همان یک تکه ی روحم و تو و سجاده ای که بوی یاس می دهد...

می خواهم به حرف هایم گوش بدهی... می دانم که می دانی با چه دل شکسته ای میهمانت کرده ام... حالا که آمده ای به میهمانی دلم کاش میزبان خوبی باشم(2)... کاش به اندازه ی یک دریا تسبیح زلال برایت حرف بزنم...

حرف هایم را گوش بده... من را نبین... همان یک تکه ی نورانی را نگاه کن. می دانم دلت نمی آید به آن یک تکه با خشم نگاه کنی... می دانم دلت نمی آید از آن یک تکه روی برگردانی... می دانم دلت نمی آید آن یک تکه را به آغوش نکشی... می دانم آرامم می کنی مثل همیشه... پروردگار عزیزم... خودت که می دانی این یک تکه هیچ کس را جز تو ندارد. اصلا اگر می دانی به نفعم است خودت آن تکه ی آلوده ی دیگری که به آن تکه ی نورانی ام متصل است بِکَن و دور بینداز... من خودم زور ندارم... دست هایم، پاهایم، چشم هایم و حتی زبانی که دارم به واسطه ی آن با تو حرف می زنم آلوده ست. فقط یک تکه ی نورانی کوچک در بعد روحانی وجودم دارم...

امشب حداقل به درد دل این یک تکه گوش کن...

می شنوی خدا؟

آن یک تکه از این دنیا خیلی خسته ست... خیلی...

 

پی نوشت:

(1) مادر همه ی ما بی بی فاطمه الزهرا(س) ست... خدا کند قدرش را بدانیم و لیاقت فرزندیش را کسب کنیم.

(2) خدا خودت گفته ای تو میهمان دلهای شکسته ای... در میزبان بودن که حرف نداری، خدا کند از خجالتت در بیاییم... البته باز هم انتظاری بیجاست چون آنقدر ناچیزیم که...

مضطر نوشت:

در تک تک لحظات خدایی شدنتان فراموشم نکنید....


91/5/17::: 9:6 ع
نظر()
  
  

می آیند استقبالش... حلقه می زنند به دورش... به خودشان مباهات می کنند... لحظه ایست تکرار نشدنی... معراج

روح و جسم نازنینش را با هم می برند... می روند بالا... آسمان اول، دوم، سوم و ...

حقیقت هایی نشانش می دهند که نشان هیچکس ندادند... ولی اصل معراج کجاست؟ اصلا چرا اینقدر بالا رفتی پدر؟ آسمان هفتم که رسیدی... آنجا که حتی فرشتگان خاصه ی خداوند هم نبودند، آنجا که فقط تو بودی و خدا، چه شد؟ چه به تو گفت؟ می دانم پدر... می دانم به یاد ما هم بودی می دانم سفارش ما هم کردی... اما بطن معراج را می دانم برای چیست؟

حقیقت زیبا و وصف نا پذیر نماز...

خودت گفتی، از لای حرف هایت فهمیدم، خدا کند حقیقتش را بفهمم، خدا کند لحظاتش را درک کنم، خدا کند از این جام آرامش جرعه جرعه تا ته بنوشم. خدا کند تازه شوم در عطر حضور پروردگار کریمی که صاحب این روزهاست، صاحب این لحظات با شکوه... خدا کند تو از من راضی باشی پدر... وای... چا انتظارات شگرفی!! می بخشی می دانم، هیچ که نداشته باش... سیاه سیاه هم که باشم نقطه ی نورانی صفحه ی زندگیم مهر توست... خودت از این نقطه خورشید بساز...


91/5/17::: 1:0 ص
نظر()
  
  
   1   2   3   4      >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ دوستان عزیز به نظر شما کدام یک از لوگوهای زیر برای من مناسبتر است؟


+ نــــــــــه... آخرش اونی نشد که میخواستم... دنبال یه عکس پروفایل خوب میگشتم... آخرش اونی که میخواستمو پیدا نکردم... فعلا این عکس پروفایلمه... تا بعد خودم یکی طرح بزنم. *نظرتون چیه؟* * تـــــــــــــوجه: عکس عوض شد. مطابق نظر سنجی.*


+ *قالب وبلاگمو عوض کردم خوبه به نظرتون؟*


+ سلام.... خصوصیم *ویروسی* شده انگار... وا نمیشه... ببینین! :( *کــــــــــــــــــــــــــــــــــــمــــــــــــــــــــــــــــــــک*


+ *نکوهش دنیا:* در خیلی فیدها و مطالبی که در وبلاگها بیان میشوند *شکوه و شکایت از دنیا و بی وفایی آن است* و به اصطلاح نکوهش دنیا اما آخر دنیا که خودش بارها و بارها بی وفایی اش را به ما ثابت کرده است. خودش بارها و بارها با زبان بی زبانی گفته است *به من وابسته نشوید.* دیگر چه حاجت به نکوهش؟؟ به این دنیا به چشم یک *پل* نگاه کنید پلی برای رسیدن به *آخرتی* ماندگار و پایدار *همان آخرت وعده داده شده*


+ چتردیدگانت را به سوی دل زار و نزارم باز کن ببین این روزها *خالی* تر از همیشه ام خالی از رنگها و نیرنگ ها *پرم کن* که اگر تو پر کنی نه از رنگ و نیرنگ که از *یکرنگی و طراوت و معنویت* پر میکنی که اگر تو پر کنی ظرفیتم نامحدود میشود مدام میریزی و میریزی و میریزی بی آنکه پر شوم و سیر *این روزها چشمم به دنبال چتر دیدگانت می دود... دریابم*


+ دلم شاعـــــــــر شده امشــــــب میــــان حکمــــت و تقـــــدیر برای با تو بــــــودن دل، نمیـــــــشه لحـــــــظه ای هم سیـــــر شـب امشـــب با همــــه عشقــــش، به قلبــم هجـــمه آورده دلـــــم فانــــــوس می خــــــواهـــد به امیــــــــدی که برگـــــرده دلـــم آغــــوش می خــواهــــــد یه آغــــوشــی ز جنـــس نــور نبســـــــــتم جــا نمـــــــازم را، شـــدم امـــا مـــن از تـــــو دور


+ امروز *اولـــــــــــــین سالروز تولـــــــــد* پسر خوشکل آقای آل رضا (همون::حسام:: پیامرسان) بود حضور ایشون تولد آقا پسر گل گلابشون *سیـــــــــــد امیــــــــــر حســـــــــــــــام* رو تبریک میگم امیدوارم سرباز امام زمان باشن بزنین دست قشنگه رو تولد تولد تولدش مبارک ... مبارک مبارک تولدش مبارک


+ بارش *باران* نفس روح بخش پاییز هزار رنگ را بر تن گرما زده ی دیارمان دمید... اولین باران زیبای پاییزی نوید بارش رحمت بی پایان الهی را برایمان آورد و تن *تشنه* ی زمین را سیراب کرد... در دلهایمان مثل خاک *شوق زندگی* جوانه زد و در زلال قطرات باران *رنگین کمان* آرزوهایمان بین زمین آسمان پل کشید... *خدایا شکرت*


+ تــــــــــــــــــار *شــــــــــــــادی* پـــــــــــــــــود *غــــــــــــــــــم* می بافــــــــــم پیراهن *زنـــــدگـــــــــــــی* ام را... بدون نقش فقط *تـــــــــــــــار* فقط *پــــــــــــــــــــود* یکی *سفیـــــــــــــــــد* یکی *سیـــــــــــــــــــــــاه* می پیچمش دورم *گــــــــــــــــــــــرم می شوم* دیگر ســــــــــــــوز *دلــــــتنــــــــــگی* آزارم نمیدهد...