یاد غفلت از تو دیوانه و مجنونم می کند!
وقتی می بینم نسیم از دوری تو، بارها این عالم خاکی را دور می زند تا شاید خبری از تو بجوید، و آنگاه که تو را نمی یابد ، مانند دیوانگان خود را به در و دیوار می زند و ناله ی جان سوز سر می دهد...
وقتی می بینم خورشید به عشق دیدنت با شوقی خستگی نا پذیر هر روز از پشت قله های سر به فلک کشیده بیرون می جهد و غروب با چهره ای سرخ و غم آلود و بی رمق به غار تنهایی اش پناهنده می شود...
و مهتاب وقتی از زیارتت مایوس می شود ، همچو شمعی قطره قطره آب می شود...
وقتی می بینم که حسرت هم در فراقت حسرت می خوردو اشک از هجرانت اشک می ریزدو ناله از دوریت ناله می کندو غم از عشق رویت به غم نشسته و ...
از خود شرمنده می شوم!
از اینکه مات و مبهوت سرگرم بازی الفاظ و القاب دنیا گشته ام
و تو را به فراموشی سپرده ام!!!
و همه ی این وقایع را عادی تلقی می کنم، آتشی بر جانم شرر می زند...یاد غفلت از تو دیوانه و مجنونم می کند.
یا صاحب الزمان؛ امان از لحظه ی غفلت که تو شاهدم باشی.........
آمده ام میهمانی خدا تا لااقل این چند روز غافل نباشم.....کمکم میکنی؟؟
بمیرم برایت م ا د ر غریبم...
چند وقتیست نام ح س ی ن و چادر تو دغدغه ی ذهنم شده!!!
شنیده بودم چادرت خاکی هم شده!!!
داغ می شوم... می سوزم... خاکستر می شوم
آخر باید چادرت هم خاکی می شد تا من متنبه شوم؟!
آخ...دردم گرفت م ا د ر . آن نا نجیب ها م س ل م ا ن بودند!!!
حالا که فهمیدم قول می دهم مادر، قول می دهم دختر سر به راهت شوم. اما...تنهایی نمی توانم....
باید دست گرفته ام را رها نکنی، با همان چادر خاکی ات میخواهم تا اوج آسمان ها بروم
کمکم کن م ا د ر جان
کاش برسم به این باور که چادر تاج بندگی من است نه یک عادت....