پرده اول:
چشم های زیبایش را به زحمت می گشاید. نور این دنیا در چشمانش می دود... پلک می زند و دوباره چشم هایش را می گشاید... این بار دقیق تر می بیند، صورتی نورانی و دلنشین و مهربان به او چشم دوخته و زیر لب چیزی زمزمه می کند... زمزمه اش با کودکش نیست... با افراد حاضر در اتاق ساده ی با صفایشان نیست. گویی فاطمه به منبع لایزال الهی متصل شده... کودک گوش می سپارد به مناجات های زیر لبی مادرش و در عشق غرق می شود... .
پرده دوم:
دست های کوچکش را به دور انگشتان قدرتمند مردی مشت کرده است. چشم های آسمانی شان به چشم های هم خیره شده و راز دل رد و بدل می کنند... انگار که با هم حرف می زنند... نه این نگاه نگاهی کودکانه است و نه آن نگاه نگاهی به کودک... آنقدر این نگاه ها حرف دارند که انگار می کنی این طفلی که در آغوش پدر است نه طفل بلکه مردی تمام عیار است... به یکباره پدر، کودک نوزادش را به گرمی در آغوش ستبر خویش می فشارد و عاشقانه می بوسد... اشک در چشمانش حلقه می زند و سر به آسمان بلند می کند و... .
پرده سوم:
از راه می رسد، از پشت در به اهل بیت سلام می کند... علی به استقبال می رود و به گرمی او را دعوت می کند... در پوست خود نمی گنجد رسول خدا... صورتش مثل ماه شب چهارده می درخشد؛ همچو نوه ی نازنینش... پرده ی اشک بر چشمان زیبایش سایه انداخته و از مژگان سیاهش سرازیر می شود... حسن را در آغوش می گیرد... بوسه ای بر پیشانی فاطمه می زند و به رخسار همچو ماه نوه ی دوست داشتنی اش نظر می کند... لب های روزه دارش را بر گوش های کوچک نوه اش نزدیک می کند و آرام اذان می گوید... اذان تمام می شود... آرام لب می گذارد بر لب های کوچک نوزاد و می بوسد و دوباره در گوشش زمزمه می کند... کودک لبخندی از جان سر می دهد ...
( کریم اهل بیت آمدنت مبارک)
پی نوشت: ( ای جان دلم قربان خنده هایت)
لینک مطلب در پایگاه خبری تحلیلی صراط نیوز
http://www.seratnews.ir/fa/weblog
اگر خیلی کوچک باشی، اگر روحت پر از چاله های ریز و درشت باشد و در وجودت کسی نتواند زندگی بکند بدان چیزی از ماه کم نداری به جز....
ماه وقتی ماه می شود که خورشید در صورتش نظر می کند. خورشید که در صورت ماه زل می زند ، ماه می تابد آنوقت همه دوستش دارند. بی خود نیست آدم های عاشق ماه را که می بینند دیوانه می شوند. بی خود نیست خودشان را به در و دیوار می کوبند تا به ماه راه یابند و در آن زندگی کنند. آدم های بدبخت این دنیا عشقشان را گم کرده اند چون آن را در زمین نیافتند در ماه به جستجویش شتافتند و غافلند که ماه و روشنایی اش فقط یک نشانه است.
خورشید واقعی ما پشت پرده ی غیبت است. کافیست که در آید و نگاهمان کند تا مهتابی شویم. کافیست بر ما بتابد تا خواستنی شویم، تا ملکوتی شویم. اما...
این قسمت آخر را برای خودت می نویسم آقا... دیشب به ماه حسودیم شد. چه می شود بیایی و نگاهمان کنی؟ اگر بیایی حتی اگر زشت و سیاه هم باشیم نورانی می شویم. من به برکت نور تو ایمان دارم آقا. دلم بد طور تنگ شده... آنقدر به انتظار آمدنت به راه ماندم تا پنجره ی نگاهم، بارانی تر از همیشه، پوسید و خاکستر شد....
آقا خسته ام...می دانم این انتظار ها بیهوده نیست. می دانم دلم را نمی شکنی. می دانم می آیی، می دانم می تابی، می دانم می شنوی، می دانم سلامم را جواب می دهی... پس ای آقایی که چشم امیدمی، ای آقایی که می آیی و انتقام مادرت را می گیری، ای آقایی که آقایی را معنا می کنی، ای یوسف خوشرو و خوشبوی زهرا، ای عزیز دل مادرت....چه بگویم که دلم از دوریت ترکید؟ باز هم جمعه شد و ظهرش از راه رسید و تو نیامدی... !
دلم برای یک لحظه ی نگاهت لک زده.
آخر میدانی من زندگیم را به تو مدیونم آقا. اما حالا چطور دلت می آید به ندای دلم گوش ندهی و دوباره در دریای نگاهت غرقم نکنی؟
دلم برای صحن و سرایت تنگ نشده، برای ایوان طلایت لک نزده، برای کبوتران سفید حرمت پر نمی زند.
آقا من دلم خودت را می خواهد...
حتی به یک زیارت مجازی هم قانعم به شرطی که خودت شخصا آنلاین شوی...
نمیخواهم مثل همیشه فیلم ضبط شده از حرمت را ببینم و دستهایم را به مانیتور رایانه ام دخیل ببندم. می خواهم خودت باشی آقا... اصلا این رایانه ی من خاموش. هر چه به غیر از خدا و تو فراموش...
فقط آقا چند ثانیه نگاه...
گاهی چنان بی تاب می شوم که وجودم در تلاطم دریای فراقت دست و پا می زند ولی چون به ساحل امن نگاهت نمی رسد بی هیچ صدایی می شکند و بغض می کند...
امروز دلم هیچ حاجتی جز تو طلب نمی کند آقا... حواست باشد اگر نگاهت را از من دریغ کنی وجودم را می شکنی... می دانم دلت نمی آید. تو شهره ای به رئوفی... می دانم برو برگرد ندارد برآورده شدن حاجتم... فقط ای کاش لحظه ای که داری نگاهم می کنی من هم نگاهم با تو باشد...
امان از لحظه ی غفلت که شاهدم هستی....
کنار قبر مطهر خدیجه نشسته است، نوای قرآنش تا آن سوی قبرستان ابوطالب به گوش می رسد... مناجات می کند با خدای خودش و اشک امانش نمی دهد... انگار می کنی پیامبر در کنار مزار مطهرِ یار و یاورش خدیجه دربی از بهشت و راهی و یا راهی ملکوتی به سوی حق یافته است... آنجا را برای مناجات برگزیده...
خدا می داند چقدر دلتنگ خدیجه است... خدیجه ای که هر آنچه داشت برای خدمت به اسلام دریغ نکرد... حالا پیامبر با زبان روزه، زیر آفتاب سوزان عربستان، با چشم های گریان، با قلب خدایی و نورانی اش قبر خدیجه را شستشو می دهد و با نوای قرآنش روح او را آرامش می بخشد...چه صحنه ی زیبا و ملکوتی ایست این لحظه...
به این فکر می کنم... یعنی می شود کنار قبر من هم قرآن بخوانی؟ یعنی می شود با فاطمه ات بیایی و خودت راهی ام کنی؟
اصلا از گفتنش شرم دارم پدر... مرا ببخش... خیلی درخواست هایم زیاد شده... پر رویم کرده ای... بسکه مهربان بودی و هر چه گناه کردم و خدا بخشید و تو چشم پوشاندی پر رو شدم؛ هر روز درخواستی تازه از تو دارم... اصلا مگر تو پدر امتت نیستی؟ مگر می شود پدری بر سر مزار فرزندش نیاید؟ مگر می شود مادری نیاید؟ پس چه کسی رویم را ببندد و به پهلو بخواباند و برایم از خدا بخشش و آمرزش بطلبد؟... نه پدر... من از خواسته ام کوتاه نمی آیم...باید بیایی، منتظرت هستم....
کاش بیایی...
لب هایش خشکی زده و ترک برداشته اند... ختم قرآن امروزش هم کم کم رو به اتمام است(1)... همزمان گندم هم آرد می کند... همزمان کودک در شکمش را هم نوازش می کند... واپسین روزهای دوران بارداریش است. سال سوم هجرت.
خدا می داند فاطمه چقدر این کودک را دوست دارد...کودک گاهی با او حرف می زند؛ او هم با کودکش نجواها دارد...اولین فرزند اوست! فاطمه دارد مادر می شود... فاطمه ی کم سن و سال!! رسول خدا هر روز احوال فاطمه و کودکش را جویا می شود....
وقتی این لحظات را تجسم می کنم عاشق می شوم ناخودآگاه... مادر کم سن و سالی که مادر همه هست کودکی را به دنیا می آورد بس عزیز و خواستنی... عجب شعفی بر دلش نشسته است، چه آرزوهایی دارد برای فرزندش! چه برنامه هایی دارد برای تعالی اش! الهی جانم به فدای تو و کودکت!! دلبندت را به دست چه کسانی سپردی؟ پسر عزیزت را به چه روزگاری سپردی؟
وای...!!
چرا من اینقدر اشتباه می کنم؟!
فرزندت بزرگتر از این حرفهاست که تو او را به روزگار بسپاری!! خداوند مقدر کرده است روزگار را به دست او بسپاری!! روزگاری که چون کودکی وحشی و بی عاطفه خنجر کین می کشد به روی صاحب خود... آخ!! دردم گرفت مادر!!
من از گفتنش دیوانه می شوم... تو که دیگر جای خود داری مادر! که چه می کشی از این ظلم ها...
دیگر نمی گویم!! نجواهای عاشقانه ات را برای کودکت ادامه بده
می خواهم دمی صدای لالایی ات را گوش کنم...
پی نوشت: (1) شنیده ام مادرمان در ماه مبارک روزی یک بار قرآن را ختم می کرد...