این روزها چهره ی احساسم را دوست ندارم
رنگ بی رنگی خورده ست به در و دیوار احساسم
از همیشه بی رنگ ترم
آنقدر کدر شده است که نه دیگر بوییــ ــ ــاس جـــانمـــــــازم را درک می کند
و نه گل های آبــ ــ ــی چادرم را آبیاری می کند
حتی تســـ ـــ ــ ـبیح اشک هایم گوشه ی صندوق خانه ی احساسِ بی رنگم خــ ـــ ـاکـــ ـــ ــــ ـــ فـــرامـــوشـــی می خورد
آهـ ـــ ـــ
رنگ بــی رنگیِ احساس
رنگ بــی رنگیِ مــ ــ ــرگـــــ ـــ ــ ـ است...
عـــاشـــ ــ ــ ــ ـورا می آید...
مثل هر سال
و من
می خواهم
بی رنگ ترین احساس را با سرخی خون شهادت رنگ کنم...
می خواهم با سبزی عبای پسر رسول الله قــ ــ ــ ــلب و دل و جـــانــ ــ ــم را منور کنم...
می خواهم باری دیگر ریه های احساس خاک خورده ام را از عطر یاس جانماز تـــ ــ ــرمـه ی آبــ ــ ــی رنگم زندگی ببخشم.
اشــ ــ ــک هایم
این دانه های تسبیح با معرفت را از انتهای صندوق خانه ی احساس بیرون خواهم کشید و با دریایی از شـــ ــ ــرمندگی از بی معرفت بودن این احساس خــ ــ ــاک خورده
جرعــ ــ ــه جرعــ ــ ــه
قطــ ــ ــره قطــ ــ ــره
دانــ ــ ــه دانــ ــ ــه
و ذکــ ــ ــر ذکــ ــ ــر
به دنیای سرخ شــ ـــ ــهادت پیوندشان خواهم داد...
دست هایم از همیشه خالی تر
پاهایم از همیشه سست تر
چشم هایم از همیشه گناهکارتر
و گوش هایم از همیشه ناشنواترند...
با این اعجوبه ی بی رنگ و آلوده روبه سویت می کنم و به امــیــ ــ ــ ــد وساطت مــ آ د رت، مقابل دیدگان به خون نشسته ات زانو خواهم زد و متوسل خواهم شد و چشــ ــ ــم انتظار یک نــ ــ ــیم نــ ــ ــگاه مهربانت می نشینم...
می شود همان گونه که به حُر نظر داشتی به من هم نظر کنی؟
گوشه چشم عنایتت را می شود صــ ــ ــدم ثــ ــ ــانیه ای سهم من کنی؟
می شود دست به ردای مطهرت ببرم و تو مرا تا آسمانم ببری؟
حق داری
اگر بگویی نمی شود...
اما امــ ـــــــ ــــــیدوارم
به کشتی نجات تو و به مهربانی خــــــــ ـــــــــــــــ ــــــــــــدا