لب هایش خشکی زده و ترک برداشته اند... ختم قرآن امروزش هم کم کم رو به اتمام است(1)... همزمان گندم هم آرد می کند... همزمان کودک در شکمش را هم نوازش می کند... واپسین روزهای دوران بارداریش است. سال سوم هجرت.
خدا می داند فاطمه چقدر این کودک را دوست دارد...کودک گاهی با او حرف می زند؛ او هم با کودکش نجواها دارد...اولین فرزند اوست! فاطمه دارد مادر می شود... فاطمه ی کم سن و سال!! رسول خدا هر روز احوال فاطمه و کودکش را جویا می شود....
وقتی این لحظات را تجسم می کنم عاشق می شوم ناخودآگاه... مادر کم سن و سالی که مادر همه هست کودکی را به دنیا می آورد بس عزیز و خواستنی... عجب شعفی بر دلش نشسته است، چه آرزوهایی دارد برای فرزندش! چه برنامه هایی دارد برای تعالی اش! الهی جانم به فدای تو و کودکت!! دلبندت را به دست چه کسانی سپردی؟ پسر عزیزت را به چه روزگاری سپردی؟
وای...!!
چرا من اینقدر اشتباه می کنم؟!
فرزندت بزرگتر از این حرفهاست که تو او را به روزگار بسپاری!! خداوند مقدر کرده است روزگار را به دست او بسپاری!! روزگاری که چون کودکی وحشی و بی عاطفه خنجر کین می کشد به روی صاحب خود... آخ!! دردم گرفت مادر!!
من از گفتنش دیوانه می شوم... تو که دیگر جای خود داری مادر! که چه می کشی از این ظلم ها...
دیگر نمی گویم!! نجواهای عاشقانه ات را برای کودکت ادامه بده
می خواهم دمی صدای لالایی ات را گوش کنم...
پی نوشت: (1) شنیده ام مادرمان در ماه مبارک روزی یک بار قرآن را ختم می کرد...
به چه می نازی آسمان بلند؟ به رنگ زیبایت؟ به فراخی و وسعتت؟ غروت را بشکن، نازت را جمع کن و ببین که من دلبری دارم زیباتر و فراخ دل تر از تو.
به چه غره شده ای کوه استوار ؟ به استواریت؟ به بلندای پر عظمتت؟ سرت را به ذیل بیفکن و خجل شو که من معشوقی دارم استوار تر و پر عظمت تر و پر صلابت تر از تو.
به چه مباهات می کنی زمین سر سبز ؟ به سرِ سبزِ و بابرکتت؟ به زیبایی و شکوهت؟ بدان که من به کسی مباهات می کنم که شال سبز می بندد و دست پر برکت دارد و شکوهش حتی وقتی که از پشت ابرهای غیبتش حضور دارد آشکاراست. (1)
پس ای آسمان! ای کوه! ای زمین! بدانید که هرچقدر هم زیبا باشید و دل روزگار را برده باشید و دنیا را از آن خود کرده باشید من دنیایم را داده ام برای عشق او... هیچ کدامتان را نمی خواهم؛ حتی خودم را هم نمی خواهم. میدانم شاید به سادگی ام بخندید، شاید مسخره ام کنید ولی بدانید که حتی اگر او مرا نخواهد، اگر مرا از ذیلِ توجهاتش براند، اگر به حسابم هم نیاورد...مرا همین بس که روزگاری می خواستمش و آرزویش را داشتم.
می خواهمت مولای من
لایقم میدانی؟
پی نوشت:
(1) او سراپا حضور است، من غایبم....
(2) خورشید زرافشانی! جانا به تو می نازم
آرامش هر روزم! مولا به تو می نازم
ای کاش توهم بودی پیدا و عیان در مَه
اما...تو که پیدایی!! آقا به تو می نازم
این من شده ام غایب ، در پرده ی گمراهی
ای ماه عیانم کن! بنما تو به من راهی
از مهر تو جوشانم! می سوزم و می سازم
ای پادشه جانان! بنما رخ خود گاهی
دلسروده ای از حقیر...تقدیم به ساحت مقدسش
باز جمعه شد و ظهرش از راه رسید و تو نیامدی!
نیامدی آوای انالمهدی ات را بلند کنی و جهانی بلرزانی!!
جمعه ی این هفته دارد تمام می شود آقا جان! نمی خواهم دوباره مجبور شوم اشک هایم را بدرقه ی راهش کنم تا هفته ی دیگر دوباره به سلامت برگردد...دوست داشتم اشک های امروزم اشک هایی باشند از جنس شوق، شوق دیدن لحظه ای که بر فراز کعبه ی نازنین، بانگ انالمهدی می زنی و برای دشمنان خط و نشان می کشی و به رزم دعوتشان می کنی. بعد هم یکی یکی ماها می آییم و دور وجود نازنینت حلقه می زنیم و تو برایمان سخنرانی می کنی، از برنامه هایت می گویی و از آنچه رسالت داری؛ بعد هم دست مبارکت را می کشی بر سر ما و ما را پر میکنی از وجود پر معنایت.
دلم امروز آن لحظه را می خواست آقا جان!!
خسته شدم بسکه چشم انتظارت بودم... میدانی آقا جان؟ ما جهان سومی ها صبرمان خیلی کم است... زود خسته می شویم، انتظارمان هم زیاد است... چیز های بزرگ از تو می خواهیم، مثل خودخواهی هایمان که تمامی ندارد... گاهی حتی به خودم شک می کنم که تو را برای خودت می خواهم یا برای خودم؟! هر چه هست تو را می خواهم آقا جان! چکار کنم لایق دیدارت شوم؟ خودت کمکم کن.
می دانم صدای مرا می شنوی...
اشک هایم از دانه های تسبیحم با معرفت ترند...
دانه دانه می ریزند، می چکند و تمام نمی شوند...
اما تسبیح بی معرفتم امروز پاره شد و چند دانه اش هم گم شد!
اما از امروز، اشک هایم دانه های تسبیحم خواهد بود.
اولین دانه ، برای غربت مادرم، دومین دانه برای مظلومیت پدرم، اما سومین دانه که می ریزد...آنهم در این ماه، ماهی که تو با شهادتت مهر مالکیت به آن زدی ؛ سومین که هیچ تا سیصدمین و سه هزارمین دانه هم کم است...
تکرار می شود...
اشک هایم...
این بار با معرفت تر و مهربان تر و زیباتر از هر چه تسیبح که ساخته اند....
بغض هایم برایت تمامی ندارد مولایم...دیگر حتی نمیتوانم برایت بنویسم...
اشک امانم نمی دهد...
اصلا ادامه حرف هایم را خودت می دانی...
امشب می خواهم دست هایم را به پوست کشیده ی شب بکشم.
ماه را نوازش کنم...
و ستاره های چشمک زن امیدم را یکی یکی بشمارم و تخمین بزنم که...
آیا زنده ام وقت ظهورت؟!
گیرم که زنده باشم، گیرم که در جوانی ببینمت اما ...
آیا رو برویت ایستاده ام یا در رکابت؟
این مهم است...
مهم نیست که زنده باشم...مهم نیست که جوان نباشم...
مهم این است که کجا ایستاده باشم!!
بقیه موارد را خودت هوایم را داری
زنده ام می کنی... جوانم می داری... تجهیزم می کنی...
خودت حواست هست آقا جان
فقط ای کاش لایقت باشم... کاش حداقل ناراحتت نکنم که نگویی
زنبور درشت بی مروت را گوی باری چو عسل نمی دهی نیش مزن
نمی خواهم زنبور درشت بی مروت باشم...
همین که از من ناراضی نباشی برای الانم کافیست... فقط خودت دستم را بگیر و به آسمانم برسان...