کرکره ی چشم هایت را بکش پایین
در چشم های تو جایی برای پرسه ی این شیطانک های آتشین نیست...
چشم های تو
از روشنای نوری روشنا شده اند که چون نسیم سحرگاهی خنک اند نه چون نور آتش سوزان...
نگذار نگاهت شعله بکشد
نگذار گستاخ شوند چشم هایت
کرکره ی چشم هایت را بکش پایین
چشم های تو
جای زندگی جویباریست که از ابتدای راز و نیازت سرچشمه می گیرد و به دریای معرفت و بصیرتت می ریزد....
چشم های تو
جای نگاه عاشقانه ات به مهدی فاطمه است...
باید زلال تر از این حرف ها باشد...
نگذار چشم هایت غبار بگیرند... مگر نمی خواهی زلال ببینی اش؟ مگر نمی خواهی رویت بشود به چشم هایش دیده بدوزی و عرض ارادت بکنی؟
شاید همین جمعه وقت آمدنش باشد...
نگذار چشم هایت خجل شوند...
به چشم هایت آبرو بده...
کرکره اش را ببند و تعطیلش کن...
به گمان مردم فکر نکن... بگذار بگویند کوری... بگذار بگویند روابط اجتماعی خوبی نداری...
اما بگذار چشم هایت امانت دار ببمانند...
حیاشان را حفظ کن
با چنگ و دندانت...
آنگاه که رسیدی به حریم خانه ات
چتر چشم پاکت را باز گن بر قامت همسرت
نگاه مهربانت را بنشان بر دل مهربان مادر و دست های زحمت کشیده ی پدرت...
و جویبار بندگی ات را پر کن از زلال عبودیت و انتهای پاکی
آنوقت...
نگاه کن...
پای سجاده ی ترمه ی سبز رنگت پیدا میکنی
عقیق لحظه های خدایی ات را...