سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شایسته است که دانش انسان بر گفتارش افزون و خردش بر زبانش چیره باشد . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :4
بازدید دیروز :10
کل بازدید :45471
تعداد کل یاداشته ها : 27
103/2/14
10:46 ص

می آیند استقبالش... حلقه می زنند به دورش... به خودشان مباهات می کنند... لحظه ایست تکرار نشدنی... معراج

روح و جسم نازنینش را با هم می برند... می روند بالا... آسمان اول، دوم، سوم و ...

حقیقت هایی نشانش می دهند که نشان هیچکس ندادند... ولی اصل معراج کجاست؟ اصلا چرا اینقدر بالا رفتی پدر؟ آسمان هفتم که رسیدی... آنجا که حتی فرشتگان خاصه ی خداوند هم نبودند، آنجا که فقط تو بودی و خدا، چه شد؟ چه به تو گفت؟ می دانم پدر... می دانم به یاد ما هم بودی می دانم سفارش ما هم کردی... اما بطن معراج را می دانم برای چیست؟

حقیقت زیبا و وصف نا پذیر نماز...

خودت گفتی، از لای حرف هایت فهمیدم، خدا کند حقیقتش را بفهمم، خدا کند لحظاتش را درک کنم، خدا کند از این جام آرامش جرعه جرعه تا ته بنوشم. خدا کند تازه شوم در عطر حضور پروردگار کریمی که صاحب این روزهاست، صاحب این لحظات با شکوه... خدا کند تو از من راضی باشی پدر... وای... چا انتظارات شگرفی!! می بخشی می دانم، هیچ که نداشته باش... سیاه سیاه هم که باشم نقطه ی نورانی صفحه ی زندگیم مهر توست... خودت از این نقطه خورشید بساز...


91/5/17::: 1:0 ص
نظر()
  
  

پرده اول:

چشم های زیبایش را به زحمت می گشاید. نور این دنیا در چشمانش می دود... پلک می زند و دوباره چشم هایش را می گشاید... این بار دقیق تر می بیند، صورتی نورانی و دلنشین و مهربان به او چشم دوخته و زیر لب چیزی زمزمه می کند... زمزمه اش با کودکش نیست... با افراد حاضر در اتاق ساده ی با صفایشان نیست. گویی فاطمه به منبع لایزال الهی متصل شده... کودک گوش می سپارد به مناجات های زیر لبی مادرش و در عشق غرق می شود... .

پرده دوم:

دست های کوچکش را به دور انگشتان قدرتمند مردی مشت کرده است. چشم های آسمانی شان به چشم های هم خیره شده و راز دل رد و بدل می کنند... انگار که با هم حرف می زنند... نه این نگاه نگاهی کودکانه است و نه آن نگاه نگاهی به کودک... آنقدر این نگاه ها حرف دارند که انگار می کنی این طفلی که در آغوش پدر است نه طفل بلکه مردی تمام عیار است... به یکباره پدر، کودک نوزادش را به گرمی در آغوش ستبر خویش می فشارد و عاشقانه می بوسد... اشک در چشمانش حلقه می زند و سر به آسمان بلند می کند و... .

پرده سوم:

از راه می رسد، از پشت در به اهل بیت سلام می کند... علی به استقبال می رود و به گرمی او را دعوت می کند... در پوست خود نمی گنجد رسول خدا... صورتش مثل ماه شب چهارده می درخشد؛ همچو نوه ی نازنینش... پرده ی اشک بر چشمان زیبایش سایه انداخته و از مژگان سیاهش سرازیر می شود... حسن را در آغوش می گیرد... بوسه ای بر پیشانی فاطمه می زند و به رخسار همچو ماه نوه ی دوست داشتنی اش نظر می کند... لب های روزه دارش را بر گوش های کوچک نوه اش نزدیک می کند و آرام اذان می گوید... اذان تمام می شود... آرام لب می گذارد بر لب های کوچک نوزاد و می بوسد و دوباره در گوشش زمزمه می کند... کودک لبخندی از جان سر می دهد ...

( کریم اهل بیت آمدنت مبارک)

پی نوشت: ( ای جان دلم قربان خنده هایت)

لینک مطلب در پایگاه خبری تحلیلی صراط نیوز

 http://www.seratnews.ir/fa/weblog


91/5/14::: 4:1 ع
نظر()
  
  

اگر خیلی کوچک باشی، اگر روحت پر از چاله های ریز و درشت باشد و در وجودت کسی نتواند زندگی بکند بدان چیزی از ماه کم نداری به جز....

ماه وقتی ماه می شود که خورشید در صورتش نظر می کند. خورشید که در صورت ماه زل می زند ، ماه می تابد آنوقت همه دوستش دارند. بی خود نیست آدم های عاشق ماه را که می بینند دیوانه می شوند. بی خود نیست خودشان را به در و دیوار می کوبند تا به ماه راه یابند و در آن زندگی کنند. آدم های بدبخت این دنیا عشقشان را گم کرده اند چون آن را در زمین نیافتند در ماه به جستجویش شتافتند و غافلند که ماه و روشنایی اش فقط یک نشانه است.

خورشید واقعی ما پشت پرده ی غیبت است. کافیست که در آید و نگاهمان کند تا مهتابی شویم. کافیست بر ما بتابد تا خواستنی شویم، تا ملکوتی شویم. اما...

این قسمت آخر را برای خودت می نویسم آقا... دیشب به ماه حسودیم شد. چه می شود بیایی و نگاهمان کنی؟ اگر بیایی حتی اگر زشت و سیاه هم باشیم نورانی می شویم. من به برکت نور تو ایمان دارم آقا. دلم بد طور تنگ شده... آنقدر به انتظار آمدنت به راه ماندم تا پنجره ی نگاهم، بارانی تر از همیشه، پوسید و خاکستر شد....

آقا خسته ام...می دانم این انتظار ها بیهوده نیست. می دانم دلم را نمی شکنی. می دانم می آیی، می دانم می تابی، می دانم می شنوی، می دانم سلامم را جواب می دهی... پس ای آقایی که چشم امیدمی، ای آقایی که می آیی و انتقام مادرت را می گیری، ای آقایی که آقایی را معنا می کنی، ای یوسف خوشرو و خوشبوی زهرا، ای عزیز دل مادرت....چه بگویم که دلم از دوریت ترکید؟ باز هم جمعه شد و ظهرش از راه رسید و تو نیامدی... !


91/5/13::: 2:47 ع
نظر()
  
  

دلم برای یک لحظه ی نگاهت لک زده.

آخر میدانی من زندگیم را به تو مدیونم آقا. اما حالا چطور دلت می آید به ندای دلم گوش ندهی و دوباره در دریای نگاهت غرقم نکنی؟

دلم برای صحن و سرایت تنگ نشده، برای ایوان طلایت لک نزده، برای کبوتران سفید حرمت پر نمی زند.

آقا من دلم خودت را می خواهد...

حتی به یک زیارت مجازی هم قانعم به شرطی که خودت شخصا آنلاین شوی...

نمیخواهم مثل همیشه فیلم ضبط شده از حرمت را ببینم و دستهایم را به مانیتور رایانه ام دخیل ببندم. می خواهم خودت باشی آقا... اصلا این رایانه ی من خاموش. هر چه به غیر از خدا و تو فراموش...

فقط آقا چند ثانیه نگاه...

گاهی چنان بی تاب می شوم که وجودم در تلاطم دریای فراقت دست و پا می زند ولی چون به ساحل امن نگاهت نمی رسد بی هیچ صدایی می شکند و بغض می کند...

امروز دلم هیچ حاجتی جز تو طلب نمی کند آقا... حواست باشد اگر نگاهت را از من دریغ کنی وجودم را می شکنی... می دانم دلت نمی آید. تو شهره ای به رئوفی... می دانم برو برگرد ندارد برآورده شدن حاجتم... فقط ای کاش لحظه ای که داری نگاهم می کنی من هم نگاهم با تو باشد...

امان از لحظه ی غفلت که شاهدم هستی....


91/5/12::: 12:44 ص
نظر()
  
  

کنار قبر مطهر خدیجه نشسته است، نوای قرآنش تا آن سوی قبرستان ابوطالب به گوش می رسد... مناجات می کند با خدای خودش و اشک امانش نمی دهد... انگار می کنی پیامبر در کنار مزار مطهرِ یار و یاورش خدیجه دربی از بهشت و راهی و یا راهی ملکوتی به سوی حق یافته است... آنجا را برای مناجات برگزیده...

خدا می داند چقدر دلتنگ خدیجه است... خدیجه ای که هر آنچه داشت برای خدمت به اسلام دریغ نکرد... حالا پیامبر با زبان روزه، زیر آفتاب سوزان عربستان، با چشم های گریان، با قلب خدایی و نورانی اش قبر خدیجه را شستشو می دهد و با نوای قرآنش روح او را آرامش می بخشد...چه صحنه ی زیبا و ملکوتی ایست این لحظه...

به این فکر می کنم... یعنی می شود کنار قبر من هم قرآن بخوانی؟ یعنی می شود با فاطمه ات بیایی و خودت راهی ام کنی؟

اصلا از گفتنش شرم دارم پدر... مرا ببخش... خیلی درخواست هایم زیاد شده... پر رویم کرده ای... بسکه مهربان بودی و هر چه گناه کردم و خدا بخشید و تو چشم پوشاندی پر رو شدم؛ هر روز درخواستی تازه از تو دارم... اصلا مگر تو پدر امتت نیستی؟ مگر می شود پدری بر سر مزار فرزندش نیاید؟ مگر می شود مادری نیاید؟ پس چه کسی رویم را ببندد و به پهلو بخواباند و برایم از خدا بخشش و آمرزش بطلبد؟... نه پدر... من از خواسته ام کوتاه نمی آیم...باید بیایی، منتظرت هستم....

کاش بیایی...


91/5/9::: 12:19 ص
نظر()
  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ دوستان عزیز به نظر شما کدام یک از لوگوهای زیر برای من مناسبتر است؟


+ نــــــــــه... آخرش اونی نشد که میخواستم... دنبال یه عکس پروفایل خوب میگشتم... آخرش اونی که میخواستمو پیدا نکردم... فعلا این عکس پروفایلمه... تا بعد خودم یکی طرح بزنم. *نظرتون چیه؟* * تـــــــــــــوجه: عکس عوض شد. مطابق نظر سنجی.*


+ *قالب وبلاگمو عوض کردم خوبه به نظرتون؟*


+ سلام.... خصوصیم *ویروسی* شده انگار... وا نمیشه... ببینین! :( *کــــــــــــــــــــــــــــــــــــمــــــــــــــــــــــــــــــــک*


+ *نکوهش دنیا:* در خیلی فیدها و مطالبی که در وبلاگها بیان میشوند *شکوه و شکایت از دنیا و بی وفایی آن است* و به اصطلاح نکوهش دنیا اما آخر دنیا که خودش بارها و بارها بی وفایی اش را به ما ثابت کرده است. خودش بارها و بارها با زبان بی زبانی گفته است *به من وابسته نشوید.* دیگر چه حاجت به نکوهش؟؟ به این دنیا به چشم یک *پل* نگاه کنید پلی برای رسیدن به *آخرتی* ماندگار و پایدار *همان آخرت وعده داده شده*


+ چتردیدگانت را به سوی دل زار و نزارم باز کن ببین این روزها *خالی* تر از همیشه ام خالی از رنگها و نیرنگ ها *پرم کن* که اگر تو پر کنی نه از رنگ و نیرنگ که از *یکرنگی و طراوت و معنویت* پر میکنی که اگر تو پر کنی ظرفیتم نامحدود میشود مدام میریزی و میریزی و میریزی بی آنکه پر شوم و سیر *این روزها چشمم به دنبال چتر دیدگانت می دود... دریابم*


+ دلم شاعـــــــــر شده امشــــــب میــــان حکمــــت و تقـــــدیر برای با تو بــــــودن دل، نمیـــــــشه لحـــــــظه ای هم سیـــــر شـب امشـــب با همــــه عشقــــش، به قلبــم هجـــمه آورده دلـــــم فانــــــوس می خــــــواهـــد به امیــــــــدی که برگـــــرده دلـــم آغــــوش می خــواهــــــد یه آغــــوشــی ز جنـــس نــور نبســـــــــتم جــا نمـــــــازم را، شـــدم امـــا مـــن از تـــــو دور


+ امروز *اولـــــــــــــین سالروز تولـــــــــد* پسر خوشکل آقای آل رضا (همون::حسام:: پیامرسان) بود حضور ایشون تولد آقا پسر گل گلابشون *سیـــــــــــد امیــــــــــر حســـــــــــــــام* رو تبریک میگم امیدوارم سرباز امام زمان باشن بزنین دست قشنگه رو تولد تولد تولدش مبارک ... مبارک مبارک تولدش مبارک


+ بارش *باران* نفس روح بخش پاییز هزار رنگ را بر تن گرما زده ی دیارمان دمید... اولین باران زیبای پاییزی نوید بارش رحمت بی پایان الهی را برایمان آورد و تن *تشنه* ی زمین را سیراب کرد... در دلهایمان مثل خاک *شوق زندگی* جوانه زد و در زلال قطرات باران *رنگین کمان* آرزوهایمان بین زمین آسمان پل کشید... *خدایا شکرت*


+ تــــــــــــــــــار *شــــــــــــــادی* پـــــــــــــــــود *غــــــــــــــــــم* می بافــــــــــم پیراهن *زنـــــدگـــــــــــــی* ام را... بدون نقش فقط *تـــــــــــــــار* فقط *پــــــــــــــــــــود* یکی *سفیـــــــــــــــــد* یکی *سیـــــــــــــــــــــــاه* می پیچمش دورم *گــــــــــــــــــــــرم می شوم* دیگر ســــــــــــــوز *دلــــــتنــــــــــگی* آزارم نمیدهد...